زنی دچار بیماری کلیوی شد. بعد از مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد. هنگامی که زنان همسایه و قوم خویش برای عیادتش می آمدند، در جواب همه آن ها که بیماری اش را می پرسیدند، می گفت ایدز دارد
این امر توجه فرزندانش را به خود جلب کرد. تا این که بعد از رفتن مهمان ها از او پرسیدند: مادر جان ! چرا به آن ها می گویی ایدز داری؟ در حالی که بیماری ات چیز دیگری است؟؟

مادر گفت: دیر یا زود مرگم فرا می رسد,این را گفتم تا هیچ کدام از این زن ها بعد از مرگم نقشه ازدواج با پدرتان را نکشد
گویند شیطان در گوشه مجلس به خودزنی,گریه و استغفار مشغول شد

يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت
ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گزاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره.هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد
مرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:رد احسان گناهه
از اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد: افسار اسبم رو كجا بكوبم
طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :ميخشو بكوب سر زبون من

اسب مردي را دزديده بودند. مرد حيران و سرگردان از اين و آن سراغ اسب را مي گرفت
يكي گفت: "گناه تو بود كه اسب را خود نبستی
ديگري گفت: "گناه غلام تو بود، كه در طويله را باز گذاشته بود
مرد كه درمانده شده بود، گفت : "راستي كه همۀ گناهان را ما كرديم، و دزد بي گناه است

غلام این بار هم التماس کرد تا صاحب جدید او را فروخت . اما صاحب تازه کار او را گرسنه نگاه می داشت و سرش را می تراشید و شبها چراغ بر سرش می گذاشت. از او پرسیدند چرا از اربابت نمی خواهی تا تو را بفروشد؟ غلام گفت: ترسم از آن است که صاحب تازه فتیله در چشم من بگذارد و مرا به جای چراغ روشن کند

روزی در بهشتی گرگی را دیدند پرسیدند: گرگ اینجا چه می کند؟ گفتند: او نزول خوار کثیف و کریهی را خورده است به طوری که جماعتی را آسوده خاطر نموده به همین جهت خداوند او را به بهشت فرستاده است

شاه گفت:اگر آمد چه می گویی؟ وزیر گفت:بلافاصله نام شما را خط می زنم و نام او را در اول لیست می نویسم

غلام قول داد که از آن روز به بعد هر کاری را به سرعت انجام دهد. از قضای روزگار مرد بیمار شد غلام رفت تا طبیب را بیاورد. هنگامی که باز گشت دو نفر همراه او بودند. مرد با تعجب گفت: آن دو نفر کیستند؟ طبیب آورده ام به همراه گور کن تا اگر احتمالا نتوانست ترا شفا دهد و جانت از بدن بیرون رفت گور کن تو را در قبر بگذارد و معطل نشوی !! مگر از من نمی خواستی که سریع و چابک باشم؟

روزی زنی خوب رو مرد کریه المنظری را دید و از او خواست تا با وی به دکان جواهر سازی بروند. آنها به آنجا رفتند زن او را در دکان زرگر گذاشت و رفت. چند دقیقه بعد مرد از جواهر ساز پرسید چرا این زن مرا به اینجا آورد؟ زرگر گفت: او از من خواست تا صورت جنی را برایش بسازم من هم از او خواستم تا شکل جنی را به من نشان دهد تا خواسته اش را اجابت کنم . به همین جهت او تو را نزد من آورد تا از صورت تو شکل جنی را برایش بسازم

زن و شوهر جوانی در باغ وحش حیوانات را تماشا می کردند که ناگهان در جلوی قفس کلگدن زن سیلی محکمی به صورت شوهر زد. شوهر که از حرکت بدون علت زنش ناراحت شده بود پرسید این چه کاری بود که کردی؟
زن گفت یادت هست یک روز به من گفتی کرگدن. ولی من تا به امروز نمی دانستم آن چه حیوانی است و شکلش چگونه است

روزی دو نفر نزد قاضی از یکدیگر شکایت کردند. یکی از آنها قبلا کوزه ای روغن به نزد قاضی فرستاده بود دیگری نیز گوسفند به منزل قاضی فرستاده بود ولی او نمی دانست. قاضی به همین جهت حق را به جانب روغن داد . مردی که گوسفند به خانه قاظی فرستاده بود دریافت که قاظی موضوع را نمی داند به همین جهت گفت: از منزل شما خبری داده اند که گوسفندی که دیروز برایتان آورده اند روغن را بر زمین ریخته است
قاضی ماجرا را دریافت و رای را به نفع صاحب گوسفند بر گرداند

مردی نزد حاکم شهر آمد . دربانش از او پرسید کیستی تا به حاکم بگویم؟مرد گفت بگو خدا به دیدنت آمده
حاکم او رابه حضور پذیرفت و گفت تو خدا هستی؟
مرد گفت: من کد خدا باغ خدا و خانه خدا بودم نوکران تو همه اینها رو از من گرفتند اکنون تنها برایم خدا مانده و بس

شخصی به بازار رفت تا الاغی خریداری کند ماده الاغی را دید و پسندید از صاحبش پرسید این حیوان عیبی ندارد؟
صاحب الاغ گفت: نه فقط در گردنش دانه ای به اندازه یک آلو و در پهلویش زخمی به انازه یک سیب و در شکم او بریدگی به اندازه یک خیار و در تمام بدنش دملهایی به اندازه انگور می باشد
خریدار گفت:یک باره بگو این الاغ باغ میوه است و خودتو خلاص کن

دو دهگان در باره بارانی که اخیرا باریده بود صحبت می کردند.
اولی گفت : اگر دو روز دیگر هم ببارد هر چه در زیر خاک کرده ایم بیرون خواهد آمد
دومی با وحشت گفت : محض رضای خدا آرزویی نکن که من چند روز بیشتر نیست که مادر زنم را زیر خاک کرده ام

پیر زنی که بسیار پرهیزکار بود در روز یک شنبه به کلیسای مختلف رفته و در آنجا به مراسم گوش داده بود وقتی به خانه اش آمد دید که چترش را گم کرده است . به کلیسای اول آمد جویا شد . گفتند: اینجا نیست . در کلیسای دوم نیز جواب منفی شنید و در کلیسای سوم خادم کلیسا چتر پیرزن را که آنجا مانده بود به او داد . پیرزن او را دعا کرد و گفت : تمام مردم مثل شما امین و درستکار نیستند . در آن دو کلیسای دیگر چتر مرا انکار کرده ندادند و گفتند اینجا نیست. اما شما انکار نکرده آنرا به خودم دادید . مرحبا به امانت و درستی

از ابلهی که خود را صاحب ذوق میدانست پرسیدند : زن برادرت دختر زائیده یا پسر؟
گفت : هنوز به من نگفته اند که من عمو شدم یا عمه

تاجری گربه موذی و بدجنس در خانه اش داشت به هر جا که رهایش می ساخت بلافاصله بر می گشت ناچار حیله ای به خاطرش رسید تخته ای آورد رویش قیر ریخت  و دست و پای گربه را در قیر گرفت و تخته را به رودخانه انداخت.
خلیفه که از شکار بر می گشت  گربه را روی آب دید دستور داد شناگری آن را گرفته به حظور آورد
خلیفه روی ترحم گربه را از تخت قیر آلود خلاص کرد  و امریه ای نوشت و بدور گردن گربه انداخت . به این مضمون که : این گربه آزاد کرده خلیفه است و کسی حق تعرض به آن را ندارد. گربه را رها کردند یک راست به خانه صاحبش آمد  و تاجر دید که گربه اش با نامه ای به گردن  وارد شد نامه را باز کرد دید دست خط و امریه خلیفه است  فورا گربه را با کلید های تجارت خانه  و اوراق و دفاتر و قباله های تجارتی  بر طبقی بزرگ نهاد و بحضور خلیفه رفت و گفت: تا آن زمانی که این گربه  هنوز معرف حضور نبود بنده از دست او در عذاب بودم چه برسد به حالا که از جانب خلیفه فرمان آزادی عمل آورده است . مقرر فرمایید تمام مایملک بنده را تحویل بگیرید  و به جانب گربه تسلیم نمایند و مرا مرخص فرمایید که جلای وطن نموده از این مملکت به جای دیگر بروم تا بتوانم زندگی کنم

معلمی از شاگردانش پرسید : هر گاه دو گاو به دنبال یکدیگر بخواهند از کوچه باریکی عبور کنند و گاو دومی در رفتن عجله نماید و اتفاقا شاخش در دم اولی گیر کند کدامیک از آن دو گاو میتواند بگوید حق تقدم با من است؟
گفتند نمی دانیم و از معلم پرسیدند جواب چیست؟
معلم گفت : جواب این مسئله آن است که هیچ کدام از آن دو گاو نمی تواند بگوید حق تقدم با من است برای اینکه گاو حرف نمی زند

گربه ای سخت در کنار سفره ای بنای میو میو گذاشت . صاحب سفره پاره ای به او انداخته و لقمه ای برای خود بر میداشت و هنوز لقمه خود را نجویده . گربه سهم خویش را فرو برد فریاد از سر گرفت
پس از چند بار تکرار عمل مرد برخواست . گربه را به جای خویش نشانید و خودش چهار پا به جای گربه نشست و گفت : حالا من میو

یه شهری در یک دهات دور افتاده ای میهمان شد . صبح از صاحبخانه پرسید : آیا شما حمام دارید؟ مرد نزد زنش رفت و به او گفت که : میهمان از ما حمام می خواهد آیا تو میدانی حمام چیست ؟
زن نیز در فکر فرو رفته معنای کلمه را ندانست و گفت : به میهمان بگو حمام داشتیم اما امروز صبح بچه ها خوردند

بازرگانی مشرف به موت به یکی از شرکای خود که در شهر دیگری بود نامه نوشت اما مرگ فرصتش را نداد که آن را امضاء کند . پس از مردن او شاگردش در آخر نامه نوشت : از اینکه نامه خود را امضاء نکرده و به امظای شاگردم برای شما می فرستم معذرت می خوام چون اطلاع دارید که مدتها  مریض و بستری بودم و قبل از آنکه نامه را امضا کرده و بفرستم مرحوم شد

در مجلسی سخن از هوش و استعداد کودکی بود که در آنجا حضور داشت. پیر مردی گفت : اغلب کسانی که در کودکی زیاد با هوشند همینکه پا به سن می گذارند کم هوش و کودن می شوند
کودک گفت : پس معلوم میشود که شما در کودکی خیلی با هوش بودید

اولی : سلام آقای وثوقی عزیز حالت چطوره؟
دومی : قربون تو آقای شهری یه خورده بلندتر صحبت کن گوشی تلفن خرابه
اولی : خواستم بپرسم که وقت داری امروز یه سری بهت بزنم
 دومی : وقت که دارم ولی خواهشن یه خورده ای یواش بزن

حاکمی ابله در مجالس و معابر سخنان نامربوط  و احمقانه می گفت و وزیر را ندیدیم هر بار او را در خلوت ملامت می کردند . بلاخره ندیم ریسمانی بر نشیمنگاه او بست که از زیر جامه می گذشت و سر رشته به نهانی در دست ناصح بود تا هر گاه او بر خلاف مصلحت سخنی گوید ریسمان را بکشی و حاکم از گفتار باز ایستد
روزی بر سر جمعی سخنان ناصواب آغازید و ندیم ریسمان را بجنباند
حاکم به صدای بلند به حاضرین گفت : افسوس که ریسمان را کشیدند و الا باز می گفتم

دهگانی از ظلم عالمی به حاکم شکایت برد .  حاکم شروع به نفرین گفتن عامل کرد . دهگان با نا امیدی برگشت برود . حاکم گفت: کجا می روی؟
گفت: نزد مادرم چون  او بهتر از تو نفرین می کند

دو نفر به شکار گرگ رفته بودند در صحرا گرگی را دیدند و به تعقیبش پرداختند تا اینکه گرگ وارد لانه اش شد . اولی که حاظر نبود دست از سر گرگ بردارد سرش را تا نیمه بدن در لانه کرد و مدتی به همان حال باقی ماند . دومی چون خسته شد و دید که دوستش بیرون نمی آید جلو رفته بدن او را گرفته بیرون کشید . دید سر در بدن ندارد با کمال تعجب به شهر برگشته و به خانه دوستش رفت و از زنش پرسید : امروز صبح که شوهرتون از خانه خارج شد سرش روی بدنش بود یا نه؟

واعضی بالای منبر گفت:مردانی که از زنان خویش راضی اند بنشینند و دیگران برخیزند
همه برخاستند جز یک تن که همچنان نشسته بود
واعظ گفت:تو از زن خویش خرسندی؟
گفت:نه من هم راضی نیستم اما نمیتوانم بلند شم چون زنم پایم را شکسته است

بسم الله الرحمن الرحیم
یک ضرب المثل چینی می گوید " یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود می کند
بسیاری از روابط به دلیل حرف های نابجا گسسته می شوند . وقتی یک زوج خیلی صمیمی می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند .. ما بدون توجه به اینکه ممکن است حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم
یکی از دوستان و همسر میلیونرش از کارگاه ساختمانی بازدید می کردند . یک کارگر که کلاه ایمنی به سر داشت آن زن را دید و فریاد زد
مرا به یاد میاوری ؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم
در راه بازگشت به خانه شوهر میلیونر به طعنه گفت
شانس آوردی که با من ازدواج کردی . وگرنه زن یک عمله و کارگر شده بودی
همسر پاسخ داد
بر عکس تو باید قدر ازدواج با من را بدانی . وگرنه اون الان میلیونر بود ، نه تو